علی هیبتی فایتر امامای: بخاطر لگدی که به آن خانم روسی زدم، چهل روز تمام خودم را در خانه حبس کردم | دوست دارم رضا گلزار رو بزنم، مهناز افشار کراشم بود

علی هیبتی متولد استان چهارمحال بختیاری، شهر گوجان در ۳۵ کیلومتری شهرکرد است. هیبتی یکی از معروفترین ورزشکاران رشته ورزشی هنرهای رزمی ترکیبی (به انگلیسی: Mixed Martial Arts) یا به اختصارامامای MMA است.
او در کشور روسیه لیسانس خود را در رشته هوافضا گرفت و پس از آن به مدت ۴ سال در آلمان زندگی کرد و به تحصیل پرداخت. او در این کشور کارشناسی ارشد خود را در رشته مکانیک گرفت و چهار سال دیگر در مونیخ به عنوان مهندس مکانیک کار کرد.
علی هیبتی که در دنیا به بی رحمی شهرت دارد، پس از سالها به ایران آمده و در برنامه تی وی پلاس حاضر شده تا برای اولین بار درباره زندگی خودش حرف بزند. حرفهای او جالب توجه است و نشان میدهد که برای مطرح شدن در سطح اول این رشته ورزشی چه اتفاقاتی را از سر گذرانده است:
-نه سالم بود که اومدیم مرکز استان، شهر بود میخواستیم یه جایی که امکانات بیشتر از دهات داره باشیم، به شهرکرد اومدیم
-شهر ما یه جوری بود که اونجا حق با قویتر است، آره قانون اینجا اونجوری بود، تو راه مدرسه، تو محله، تو خود مدرسه، ما باید دائم از خودمون دفاع میکردیم، یعنی همیشه دعوا میشد.
-سر چیزهای الکی، چشم تو چشم میشدیم، تو چرا اینجوری نگاه کردی؟ تو چرا چپ نگاه کردی؟ به خود من میگفتن تو چرا اینجوری راه میری؟ من الان دقت کردم بعد از سالها توی خودمو توی آینه دیدم دیدم آره واقعا اینجوری راه میرم شاید به خاطر نمیدونم ژنتیک ...
-از نه تا یازده سالگی من هم تو مدرسه هم تو محله هم تو راه مدرسه رو کتک میخوردم، گفتم دیگه خدایا چیکار کنیم؟ یه بار رد میشدم دیدم توی روی دیواری نوشته آموزش کیک بوکسینگ بلند شدم رفتم خونه داداش هام رو برداشتم، من بچه بزرگم تو خونه، رفتیم کیک بوکسینگ خیلی هم خوب پیشرفت میکردیم ما کوچیکتره بودیم، تو اون سالن خیلی آدمهای خوبی بودن از نظر لول کاری
-خلاصه من یازده سالم بود شروع کردم سیزده سالم که بود شروع کردم به مسابقه دادن، اولین مسابقه هم تو پونک بود همین تهران، در این مسابقات کشوری من پنجاه و دو کیلو تو سیزده سال دیگه مسابقه دادم که اونجا من فهمیدم چقدر دستهای من سنگینه، خلاصه من با حریفم مبارزه میکردم این یه ضربه پا انداخت بر سر من، من رفتم عقب با راست که زدم مثل جنازه افتاد، بعد مثلا همه به من میگفتن تو این سن قدرت مشت اینجوری که تو یکی رو بنداز این خیلی عجیبه ...
-من از بچگی کار میکردم، همین سیزده سالم که بود من کوره آجرپزی کار میکردم یعنی پول در میآوردم میدن میدادم به خانوادهام
-کلا دوست داشتم کار کردن اینا، چهارده سالم که بود من رفتم کویت، کویت بابام هم کار میکنه اونجا، صبح تا ظهر کمک بابام بودم ظهر تا شبم میرفتم کارگری کانتینرهایی که از چین و دبی میاومدن هم تخلیه میشد دیگه اون گرمای شصت درجه مثلا دوازده یک دو بعد از ظهر من میرفتم کانتینر چهل فوتی تا تهش بری کارتون بیاری بیرون، اکسیژن نیست.
خلاصه یادمه دقیقا به پول اون زمان میشد یک میلیون تومن یک و نیم پول در آوردم تو سه ماه تابستان بابام داشت خونه میساخت دو طبقه با زیرزمین ساخته بود کل پول پنجره و در و اینا رو من دادم
پدر و مادر من پولدار نبودن متوسط رو به پایین بودن، خودم همیشه کمک میکردم احساس مسئولیت میکردم خلاصه من کویت که بودم اولین بار برخورد کردم به ماهواره مثلا میدیدم مثلا شبکههای هست فارسی حرف میزنن، اما فرق داره با شبکههای توی ایران.
-اونجا میدیدم دائم تبلیغ تسهیلات خارج از کشور بود خب منم، چون آدم حالا به هر حال خرداد ماهی باید دائم دنبال تنوع باشه یعنی نمیتونه یه جا بشینه ... نمیتونم یه جا باشم باید دائم هی دائم باید چیزای جدید تو زندگی من باشه برای همین زندگی من خیلی فراز و نشیب داره واسه همین (تو روسیه) به من میگن مرد پرحاشیه.
من سریع رفتم سر کار توی کمپانی نزدیک مرز سوئیس بود من کار میکردم حدود دو سال و شروع کردم باز تمرینات و از همونجا من شروع کردم، من منیجر فایترهای معروف تو روسیه شدم از همون زمان شروع کردن منو شدید شناختن، چون من خیلی بلد بودم کار رسانه استراتژیک رو، چجور حرکت کنیم، چیکار کنیم اینا، خلاصه من یه فایتر مثلا برمی داشتم از صفر به صد میرسوندم
بعد گذشت و این کار رو من عوض کردم من رفتم تو مونیخ یه جای دیگه تو قسمت یه سری قطعات برای ربات و اینا، برای کارخونه ماشین سازی ما طراحی میکردیم، این کار هم رو من تموم کردم دیگه انقدر من تو روسیه معروف شده بودم به عنوان یه منیجر میگفتن دائم علی خودتم بیا فایت (مبارزه) کن من گفتم اوکی من رفتم یه فایت انجام دادم حریفم رو خیلی خوب بردم خوشم اومد سریع به من یه قرارداد دادن تقریبا یک ساله اون قراردادم رو تموم کردم
من همینجوری فایت میکردم یه پشت کله هم من میبردم، مردم هم تعجب میکردن، همینجوری محبوبیت من تو روسیه بیشتر میشد، اون موقع به من میگفتن علی، چون تو تحصیل کردهای، تو فکرت رو کار میندازی تو فایتا قشنگ آدما رو آچمز میکنی.
میگفتن همه با قیافهها ترکیده داغون، لات و لوتی (تو این رشته ورزشی هستن) تو با عینک و نمیدونم با این قیافه بچه مثبت!
-ببین من دفعه قبل ایران بودم تازه اومد فکر کنم تو اردیبهشت بود من رفتم یه سفر دور ایران، بعد خب اولین بار بود مینشستم پشت فرمون بعد از این همه سال ... آره اینم بگم من بعد از شانزده سال اومدم ایران از نظر رانندگی من شوکه بودم.
دقیقا من شیراز بودم وسط چهارراه طرف میآد من دارم این ور میپیچم به چپ اونم میخواد به چپ بره، خب معمولا باید یه فاصله بگیره یا پشت سر من آروم آروم بیاد، اینجوری اومد چسبوند به من زد به آینه من، بعد خودشم شروع کرد به فحش دادن ... بعد گفت شیشه بکش پایین، من کشیدم پایین گفت برو اون ور وایسا، من رفتم وایستادم.
من تا ازماشین پیاده شدم این دوید اومد زد تو سینه من، نمیدونم حتی دوتا دست منو اینجوری گرفت عصبانی بود یادم نیست چی میگفت و اینا، اما من فقط تنها چیزی که بهش و گفتم هرچی میخوای بگو فقط بهم دست نزن من خوشم نمیآد که به من دست میزنی واقعا خوشم نمیآد.
چهار پنج نفر سریع دویدن اومدن، پلیس اومد، اون چهار پنج نفر بهش گفتن دیوونه تو میدونی این کیه؟ میخوای از سر و صورت تو رو بندازه؟ بعد برگشت اومد گفت تو هم داداش منی گفتم ببین نه، حالا اون تفاوت فرهنگی که گفتم سریع عصبانی میشه به نقطهی جوش میرسه یا من یه دفعه داداشش میشم.
خب من اینجوری نیستم من همون حالت استیبل رو دارم من قبل از اینکه تو منو بینی و بزنی نه داداشم بودی نه دشمنم بودی، الانم که بهت گفتن این علی هیبتیه نه داداشمه نه دشمنمه، تو اونجا داری منو میزنی الان میآی میگی تو داداشمی گفتم نه، نه داداش هم نیستم، خب این خجالت کشید رفت.
من به اون دست بزنم حداقل دو هفته عذاب وجدان میگیرم، به خدا من جایی بودیم یکی مست بود تو اون مالی آباد شیراز به خواهر دوستم نمیدونم چی گفت بعد من فقط دیدم اونجا داستان تنش داری گرفته، اومدم اونجا نزدیک بودم با پسره صحبت کردم بعد داستان تموم شد.
ما اومدیم من حدود شاید بیست بار از دوستم پرسیدم گفتم ببین به من بگو من با این بد صحبت نکردم؟ تو منو از کنار میدیدی یه جور این چنین تصویری ندیدی که من دارم به این آدم زور میگم؟ دارم از قدرت خودم سو استفاده میکنم گفت علی بیچارهام کردی تا حالا ده بار بهت گفتم نه گفتم بگو من عذاب وجدان دارم، چون اصلا نمیتونم این جور آدمی باشم یعنی عذاب وجدان میگیرم
اونجا (تو رینگ) یکی مثل منه، یه آدمی که دو ماه تمرین کرده، یکی که حداقل بیست سال داره تمرین میکنه، در سطح منه، نگاه حرفه ایه دیگه، بعد اون در چارچوب یه مبارزه است، داور هست، نمیدونم به هر حال قرارداد نوشتی پذیرفتی اینا، نه اینکه من برم تو خیابون به یه آدم ضعیف بگیرم بزنم، خب تو خیابون من میتونم یکی رو با دستم بزنم بکشم این هنره؟ این هنره؟ نه تصورشم برام سخته.
داستان (فایتر روسی) این بود که این طرف یکی از فایتر (مبارز) و بلاگرای معروف و تاثیرگذار روسیه هم هست، این تو لایو زنده میخواست مثلا منو حرص بده، گفته بود که ایرانیا آدمای مثلا مهمون نوازید خب من این رو گوش میدادم داشتم مثلا خوشم میاومد داره از ما تعریف میکنه، بعد میگه ایرانیها میرن خونه هم، اینا زنهای هم رو با هم عوض میکنن ... این رو گفت من دیگه اون موقع آلمان بودم (اومدم روسیه).
زنگ زدم گفتم راه رو باز کنید، چون راه نمیدن هر کسی رو تو سالن مسابقات و اینا منو راه دادن به اینا گفتم من باید برم تو قفس مگه قرار نیست من با این فایت کنم با هر ترفندی بود رفتم.
به این خیلی درست نزدیک شدم، دقیقا دقت کنی من جا پاهام رو خیلی دارم سفت میکنم، اونجا من دیگه واقعا شده بودم آدمی که اصلا هیچ رحمی نداره برای همین با هر حیله و فریبی من به این نزدیک شدم الکی نگاه میکردم به صورتش بگم چقدر آسیب دیده فقط داشتم جا پا هام رو سفت میکردم که این سیلی راست من بشینه
جا پام رو که سفت کردم این داشت صحبت میکرد من داشتم جواب حرفاش رو میدادم حرف چرت انحرافی میزنه من این رو زدم با یه پام هم زدم که نزدیک نشه، چون دستم خیلی درد میکرد اون رفیقش زد عینک منو شکوند که بعد میگذره من این رو با یه مشت میزنم دیگه اونجا من انتقام رو از این گرفتم ااز قبلم بهش زنگ زده بودم گفتم بیا معذرت خواهی کن بیا بگو مثلا غلط کردم، اما گفت نه
اینجا یه بار من یه ویدیو گذاشته بودم تو یوتیوب خودم گفته بودم که بچهها من قبلا اصلا فارسی حرف نمیزدم، تا قبل از اینکه بیننده ایرانی منو ببینه خب بیننده من روس بود، اصلا اینستاگرام من به زبان روسی بود، بعد این رو داشتم میگفتم چهار تا پیج برداشتن گفتن علی هیبتی میگه من ایرانی نیستم یعنی یه جور شده بود که همه زنگ میزدن میگفتن تو چرا این رو گفتی؟ گفتم بابا حرفی که من گفتم برید نگاه کنید
تصویر منو میذارن، روش صدا میذارن از خودشون که علی هیبتی گفته است که من ایرانی نیستم و هرکی میبینه دیگه باور میکنه، خب همون حرفای خودم رو بذاره.
یه شوخی بکنم میترسم اینم شایعه بشه، چند روز پیش داشتم تو اکسپلور اینستاگرام نگاه میکردم نیچه یه نویسنده معروف آلمانی است میگفت تازیانه رو هیچ وقت از زن دور نکن
به خدا آخرین فیلمی که نگاه کردم تو زندگیم سال ۲۰۱۲ بوده، مغز من دائم عین موتورخونه کار میکنه، نمیتونم الان تقریبا ۱۲ ساله فیلم نگاه نکردم
قبلا فیلم میدیم، کراش من از یازیگرهای زن این خانمه رفته از ایران، چیزه مهناز افشار اون کراش من بود. (خنده)
تو بازیگرهای مرد این گلزار رو دوست دارم بزنمش، خیلی رو مخه (خنده) از آدمهای خودشیفته اصلا خوشم نمیاد، حس میکنم (محمدرضا) گلزار یه خورده خودشیفته است.
مردی که رو خوشکل بودنش خیلی تاکید داره رو مخ منه (خنده)
مهناز افشار کراشمه؛ دوست دارم رضا گلزار رو بزنم
من توی آبان ماه مسابقه زیاد داده بودم دچار مشکلات روحی شدم، خیانت، مشت خوردن زیاد و من اینقدر حرص میخوردم از نظر روحی و تو همین برهه از مهرماه تا آذرماه من حدود چهار پنج تا مشت خوردم که فکر کردم تو هم تو مسابقه هم تو تمرین که حس میکردم مثلا من دیگه مثلا مغزم دیگه دچار مشکل شده، این مشتها رو که من خوردم بعد از چند وقت من رفته بودم تمرین، من حس کردم خون تو بدنم داره اصلا جریانش استپ میشه، یه دفعه من افتادم بدنم سنگ شد، چرا؟ اصلا نمیدونم همون یه بار هم اتفاق افتاد، خیلی حالت بدی بود حس میکردم دیگه تمام دارم میمیرم
به هوش که اومدم من دیگه اون آدم سابق نبودم دچار حملات پنیک خیلی بدی شده بودم، اصلا نمیتونستم بخوابم شبها دائم در رو باز میکردم فکر میکردم دارم میمیرم، در رو باز کنم یه کسی بیاد تو منو پیدا کنه، از خودمم میترسیدم، از سایه هم میترسیدم، حالم خیلی خراب بود و منم به خاطر اینکه اصلا تسلیم شدن تو وجودم نیست میگفتم من دست برنمیدارم از تمرین و مسابقه
تمرین نمیتونستم بکنم مسابقه رو میرفتم، مشت میخوردم وضعم بدتر میشد، تو زمستون باز رفتم یه مسابقه سنگین دادم دماغم شکست باز آخر زمستون یه مسابقه دادم که دماغم باز بدتر شکست، اصلا هر دو ساعت قرص مسکن میخوردم دیگه همه دور و بریها به من میگفتن ببین دیگه اصلا نابود شدی، بلند شو برو چهار پنج ماه اصلا استراحت کن ول کن، ریکاوری کن
هیچ آقا ما رفتیم تو قفس، این خانمی که تابلو گرفته بود بیش از اون زمانی که لازمه گرفته، گفتم بره اون ور تا کتک رو بخورم برم پی کارم دیگه، این خیلی بازتاب داشت. (یکی از اتفاقات بسیار پرحاشیه در دوران کاری هیبتی)
عگس العملها تو روسیه خیلی بد بود، اما تو ایران خیلی بدتر به من واکنش نشون دادن، خب قبل از این داستان این داستان اون روسه بود اصلا کلا اسم ایران و زبان فارسی و من تو ایران روسیه بردم بالا، اول اومدم خودمو مشهور کردم و بعد سریع شدم یه نوع سفیر فرهنگی ایران در روسیه
خب اسم ایران رو کلا من اونجا واقعا تلاش کردم عوض کنم و همین هم شد تو کشورهای روس زبان، پونصد میلیون ما روس زبان داریم فقط روسیه نیست. حالا از تلویزیونهای خارج بگیر تا داخلیها همه شروع کردن به زدن من ...
حالا خدا رو شکر گذشت و یک سال و خردهای گذشت من به هر حال اون چهره و اعتبار خودمو برگردانم، اما اینم خیلی سخت بود وقتی هموطنت اینجوری خنجر از رو میبندن ... من برگشتم آلمان چهل روز از خونه بیرون نیومدم، خودمو حبس کردم تو خونه، چون اینقدر هجمه سنگینی رو من بود.
من تا در مورد یه چیزی مطمئن نباشم با گوشهای خودم نشنوم قضاوت نمیکنم یعنی اهل شایعه و اینا نیستم.
اونجا من دوست و رفیق رو شناختم، خیلیها به من پشت کردن تا دیدن مثلا آره زیر پای من خالی شده اونا هم خنجر رو از پشت زدن، اما اونایی که موندن اونا آدمای واقعی و رفیقای خوبن.
مامانم برعکس خیلی مامانای دیگه آدم دلداریه اصلا من شجاعت و از او دارم، زنگ میزنه میگه چیکار کردی زدی یا خوردی؟ میگم زدم میگه دمت گرم فیلمش رو بفرست ببینم
یه چیزی که من از روسها یاد گرفتم عرق به کشور و هموطن خودشه ... من حتی تو یه فایتر ایرانی بد هم باشه، یعنی که ضعیف باشه به من بگید چطوره؟ من میگم خوبه.
اینکه من برم فایت کنم شاخ و شونه بکشم برای هموطنم یا بگم اون بده این خوبه، هیچ وقت من این کار رو نمیکنم، اصلا کسی هم بد باشه من میگم خوبه
من الان بعد از شانزده سال برگشتم ایران دوست دارم اینجا یه آکادمیامامای راه بندازم به چند دلیل واقعا میبینم تو ایران سوادامامای اصلا زیر صفره، زیر صفر، میخوام کمک بگیرم از مربیای روسیه اونا رو بیارم اینجا خودم تنها که من نمیتونم زیاد کار و بار دارم
پوتین اومد توی روسیه خیلی روی این ورزش سرمایه گذاری کرد، بها داد بهش، تو پخشهای زنده تلویزیونی کانالهای خیلی بزرگ یک و دو سه روسیه نشون داد، به خاطر اینکه از طریق این ورزش به دنیا فهموند روسها قویاند.
من یه حرکتی دارم از سیزده سالگی میزنم یکی شکم نشون میدم فریب میدم بعد دستا میآد پایین من صورت رو میزنم، اولی رو زدم نخورد دومی رو زدم خورد، دیدم یه اصلا همینجوری دور خودش تاب خورد افتاد بغل قفس، من دو تا مشت زدم بعد این حریف من اسمش سرگئی بوبریشه، روسه یکی از فایهای خیلی قوی روسیه است، رنک شماره پنجه، بعدی همیشه زن و بچه اش هم کنار قفس هستن من همین وارد قفس شدم دیدم زن و بچهاش رو از همون اول دیدم
همیشه هم دوربین روی این میره معلومه گریه میکنه، خب من این رو که انداختم دو تا مشت زدم دیدم داور بازی رو نگه نمیداره و این همینجوری خر و پف میکنه
وقتی که زبون میافته پشت، از هوش رفته، زبون افتاده تو حلقش، دیگه اینجا نفس نمیکشه من یه لحظه گفتم خب ممکنه بمیره، اونجا حس کردم قاتل بودن یعنی چی؟ قاتل بودن خیلی کار بدیه یعنی من حس کردم
اونجا که من زدم من یه تیکه نگاه کنی مکث کردم، بعد دیگه اینجوری میزدم، محکم نمیزدم ... خب اون حس اون که من نمیتونم قاتل باشم، بکشم یکی رو و این زنش که اونجا جیغ میزنه صداش میاد (دیگه نزدم)
بعد فایت که تموم شد و من به این (فایتر روس) گفتم، گفت تو غلط کردی ... چشمش اینقدر باد کرد، به من یه فحشی هم داد گفت مثلا گه خوردی به من رحم کردی، باید بیرحم باشی... من گذاشتم به حساب اینکه این مشت سنگین خورده این الان به خودش تسلط نداره، چون این مشتها خیلی خطرناکه، این یک ضربه مغزیه، فکر کن طرف تصادف کرده ...
من خودم رو تو رینگ دوست دارم، چون هیچ وقت از قدرتم سواستفاده نکردم، من آخرین باری که دعوا کردم ۱۹ سالم بود ... پونزده، شونزده سال پیش، تو خوابگاه روسیه، این آخرین دعوای من بود بعد از اون دیگه حتی به کسی داد هم نزدم
از این ورزش خوشم میاد، که من تو سختیها تسلیم نمیشم، من از ذرون قویام، من هر بحران و سختی رو پشت سر میگذارم ...
من یه ویدئو گذاشتم که بعد از ۱۶ سال مامانم رو دیدم، از یه سری کامنتها ناراحت شدم که بهم سرکوفت میزدن پس کدوم گورستانی بودی، الان اومدی؟ خوب خانواده ما یهجوری بود که مثلا بابا مامانم سختگیر بودن ...
میگفتن تا به یه جا نرسیدی نیا ... ما به تو پول نمیدیم، به فکر خودت باش، به فکر کار باش، اون موقع ناراحت میشدم الان میگم (تصمیم) درستی بوده، این تو ذهن من حک شد.
مامان بابای من مثلا میگفتن درس نخونی بهت غذا هم نمیدیم، گفتن میری یه چیزی بشو بعد برگرد، منم لج کردم، گفتم تا واقعا یه چیزی نشدم برنمیگردم، یه چیزی که مامان بابام ببینن بگن آفرین و این کار رو کردم
به روسی، آلمانی و انگلیسی حرف میزنم... من روسیم از فارسیم خیلی بهتره، یعنی بعضی موقعها از روسی ترجمه میکنم به فارسی (در ذهن)، اما خوب خیلی بدم میاد کسی تو فارسی حرف زدن کلمات خارجی به کار ببره
خود من دقت کنی یه کلمه خارجی نمیگم، یه دونه ... حتی ساپورت نمیگم، میگم حمایت
سه سال پیش من کرونا گرفتم داشتم میمردم تو ترکیه، من رفته بودم ترکیه آنتالیا و همین جور استراحت با داداشم، من خونهم رو دارم تو آلمان، تازه ساختم، ماشینم رو دارم، بهترین کار رو دارم، منیجر این فایترهای معروف روسیه بودم، اصلا حس میکردم دنیا مال منه، من همه چی دارم ...
میرم ترکیه دو سه روز مونده به برگشت ما، من یه دفعه حس میکنم اینجا (اشاره به سینهاش) یه حس بدی دارم، آره صبح بیدار شدم، دیدم تب عجیب غریبی دارم، خلاصه چند روز گذشت، از روز اول تا روزی که من حس میکردم دیگه دارم میمیرم چهار پنج روز گذشت
منو بردن یه جای خیلی بد توی هتل قرنطینه، من انگار شده بودم آدمی که نه پول الان کمکش میکنه، نه مقام، نه شهرت، نه ماشین و خونه تو آلمان، هیچی ... این ویروس داره به ریه تو میره و حالا به این ویروس دلار بده چیز بده
اونجاست که میفهمی از عرش به فرش یک میلیمتر راهه، چهار روز راهه و من دارم همین جا میمیرم، غذا هم برا من نمیآرن میترسن خودشون بگیرن، من با التماس و هر روز هم به زور میاومدن دم در اصلا نمیتونم چشمام رو باز کنم، پول بده پول روز بعد رو بده برا هتل ...
خلاصه من اونجا داشتم میمردم هواپیما هم اینجور رد میشد میگفتم خدایا میشه من بیفتم تو یکی از این هواپیما برم فقط آلمان، من اونجا درمان بشم اینجا دارم میمیرم، خلاصه هر چی بود دیگه فهمیدم من دارم میمیرم، سریع منو با آمبولانس بردن بیمارستان، به من سرم میزدن اینقدر (با دست اشاره میکند)
من دیگه نمیتونستم نفس بکشم، اصلا نمیتونستم راه برم، رفتم بیمارستانم اون سرمهارو که زدن خیلی خوب شدم اونجا حس کردم دارم نجات پیدا میکنم
حالا تو این بازه زمانی که من حس میکردم من دارم میمیرم فکر چی میآد سراغ آدم؟ حسرت شدید به اینکه چه کارایی من تو زندگی نکردم
یه دفعه فکر میکنید فلانی رو من ناراحت کردم، چرا من ایران نرفتم سیزده ساله؟ و این حسها و و و و چرا چرا من چرا من فلانی رو دوست نداشتم؟ چرا به فلانی اینجوری گفتم؟
این حسها داشت منو میکشت اصلا فکر کنم من پول دارم فلان اینا اصلا مهم نبود ... من فهمیدم که قبل از اینکه آدم بمیره حتما باید چیزای معنویش رو تو دنیا درست کنه، حداقل نمیدونم به آدمایی که میشناسه محبت کنه، جوری که پدر و مادرش راضی بمونن راضی از این دنیا برن، حداقل وجدان خودت راضی باشه، باید باهاشون خوب تا کرده باشی
نمیدونم باید یه جوری باشی که وقتی اومدی تو تخت داری میمیری این حسرته تو رو نکشه، چون اون حسرت خیلی حس بدیه خیلی بده، خلاصه این دلیل شد من گفتم من باید برگردم ایران، چون ما آدمیم دیگه هر لحظه بود که بیفتیم بمیریم
من برگشتم ایران، تصویری که من از ایران میگرفتم همیشه به هر حال دیگه از فضای مجازی بود دیگه از رسانههای فارسی زبان اینا، یه عده هم تو اینستاگرام مینوشتن چیزی که خیلی تو ذهنم مثل تو چشم من میخورد مردم نون ندارن بخورن، مردم گشنن، من فکر میکردم همینه دیگه واقعا فکر میکردم هیچی نیست ولی اینطوری نبود.
حالا صحنهای که دیدم از اون زمان خیلی تغییر کرده از نظر فرهنگی ما خیلی بهتر شدیم چیزی که تغییری نکرده ماشیناس، رانندگی همون جوریه، از نظر فرهنگی مردم بهتر شدن مردم به نظرم خوش برخوردتر شدن، مهربونتر شدن ...
خیلی چیزی که مثلا منو شدید ناراحت میکنه این مصرف انرژی و آشغال ریختن تو طبیعته، یعنی مثلا بگیم رودخونه کارون توی چهارمحال بختیاری مثلا ما رفته بودیم رفتیم به امتداد مثلا ده یازده کیلومتر از هر دو طرف پلاستیک ریختن.
ورودی تهران میآیم تو اون زمینهای بزرگ رو که نگاه میکنی همه جا آشغال ریخته متاسفانه همین جا همینه، الان ما کجا بودیم شمال بودیم تو کلاردشت تو هر جنگلی میری حتما یه بطری نوشابه پلاستیکی هست، چرا؟
علی هیبتی مبارزامامای: اونجا حس کردم قاتل بودن یعنی چی؟ آخرین فیلمی که دیدم سال ۲۰۱۲ بوده، دوست دارم رضا گلزار رو بزنم
وای من نمیفهمم اصلا چه سختی داره یه بطری نوشابه که خوردی با خودت آوردیش بذاری جیبت ببری، چه اشکالی داره پوست موز رو انداختی اشکال نداره اون از طبیعت به طبیعت میره، اما پلاستیکه کل طبیعت رو نابود میکنه، زباله که فاجعه ایران هیچ جا ندیدم اینقدر زباله
بعد مصرف انرژی، روز هوا روشنه چراغ روشنه یا کولر روشنه پنجره بازه یا کنار خیابان وایستاده با شیلنگ اینجوری (شکل شستن خیایان را نشان میدهد) و این من هم شیراز دیدم هم شمال دیدم هم تو شهرکرد دیدم هم تو تهران حالا من چند جا وایستادم تذکر دادم ...
تو آلمان مثلا تو زمستون چیز حرارتی رو خاموش میکنن با لباس کلفت میخوابن، یا تو شب یه لامپ رو دیوار روشن میکنه حالا من نمیگم اینقدرمثل اونا افراط کنیم
اون بی مسئولیتیه رو میرسونه اون بی مسئولیت یعنی شخصی کلاه رو بذارم چی میگن مسئولیت شخصی آره دست رو کلاه بذارم کلاه باد نبره هر کسی اینجوریه
گفتم کنار مرز سوئیس من کار میکردم، مثلا من اونجا شوکه شدم این رئیس من یا یکی از بچههای تیم من بود گفت علی هشت ساعته اینجا کار کردن که معنی نداره ما اینجا زندگی میکنیم که کار کنیم کار نمیکنیم که زندگی کنیم.
میدونی چرا؟ چون این منطقه همین کارخونه رو داره و توی این کارخونه دو سه هزار نفر دارن کار میکنن اگه یه چرخ دنده اش که من و تو باشیم بلنگه ممکنه این سه هزار تا همه بیکار بشن
میگفت ما به این منطقه مسئولیت داریم یعنی من در قبال همه جمعیت حالا پنجاه هزار صد هزار نفری این منطقه من مسئولم
وقتی که من به یکی تو شهرکرد که آب رو باز کرده بود گفتم مگه ما کم آبی نداریم؟ تو ایران مگه آب شیرین بحران نداریم؟ ببندش میخواست منو بزنه و قبل از اینکه عصبانی بشه به من گفت که گفتم مثلا یه استان بغلی اونوری اونوری آب نداره دیگه گفت ما داریم کافیه
یعنی ما اینقدر خودخواه میشیم که اصلا نمیخوایم نه به فکر مثلا سیستان بلوچستان باشیم، اون هیچی به فکر شهر بغلیمون نیستیم، پاش برسه به فکر خونه بغلیمون نیستیم و اینجوریه که یه جامعه شکست میخوره
ما باید احساس مسئولیت کنیم نسبت به همدیگه، این داستان خودخواهیه تو میری تو جنگل من زباله تو طبیعت انداختم، به من خوش بگذره به دیگری خوش نگذره این بی مسئولیتیه
هر وقت اینا درست بشه به نظر من جامعهام پیشرفت میکنه، باید خودمون به فکر خودمون باشیم
این تغییراتی که من توی ایران دیدم، به هر حال شیراز قشنگ شده، رشت قشنگ بود، تهران قشنگتر شده اینها رو من پسندیدم، کلا مردم مهربونن، خوشم اومده از همه، برای همین باعث شد که بگم ایران میمونم.